ازخود با خویش
خاطرات
9.2.06
ترس...
محل دوم جايی بود برای انتظار دوباره برای تقسيم شدنی دوباره به شهری در همان ايالت. بعد از گذشت ۱۸ روز ما به ايالت ديگری از آلمان تقسيم شديم. ايالت بايرن شهر كوچكی بنام سيرندورف.محلی بود برای معرفی و پرونده سازی و بعد از آن همه به ایالتهای مختلف آلمان تقسیم میشدند. با اتوبوسی وارد محوطه بزرگی شديم با چند ساختمان مختلف كه دور تا دور آن بسته بود. دو ساختمان فقط برای خانواده ها در نظر گرفته شده بود و ساختمانهای ديگر برای افراد مجرد. مليتهای مختلفی هم در آنجا سكونت داشتند. ‏آفريقايی ، سری لانكايي، عرب، روس و و و...
من و رضا را از هم جدا كردند ، زيرا كه دخترها را به ساختمان خانوادگی منتقل ميكردند. از همان بدو ورود آزمايشات متعددی انجام ميدادند تا يقين به سلامت افراد پيدا كنند. آزمايش خون و ادرار. برای دومی دو لوله كوچك به ما دادند تا روز بعد تحويل دهيم . و به ما گوشزد كردند كه لوله ها را شخصا به دكتر ساختمان تحويل بدهيم چون سری لانكائيان اكثرا مبتلا به شپش و مريضی های روده بودندو سعی بر تعويض لوله های خود با ايرانيان ميكردند . روز بعد ۴ ساعت لوله به دست ايستاديم تا دكتر از راه برسد. تا معلوم شدن سلامت در قرنطينه بسر ميبرديم و اجازه خروج از محوطه را نداشتيم.
آپارتماني كه قرار بود در مدت سكونت سيرندورف در آنجا باشم، حاوی چند اتاق بود با يك آشپزخانه و حمام و دستشويي. يكی از اتاقها تقريبا از همه بزرگتر بود. وارد اتاق كه شدم ، ۵ دختر ديگر را ديدم كه دو نفر از آنها ايرانی بودند. من شكه به دور واطراف خود مينگريستم . ديوارها كثيف ، تشكها كثيف...اين كثافت از همه چيز بدتر بود. با وجود ۶ تخت و ۶ كمد آهنی ديگر جای زيادی در اتاق باقی نمانده بود. خوشحال بودم كه با دو دختر ايرانی ديگر هم اتاق هستم. آنها برايم تعريف كردند كه در اتاق بغل دستی هم دو دختر ايرانی ديگر هستند. همه روز اول ورودشان بود. با هم قرار گذاشتيم كه فردای آنروز به تميز كردن اتاق بپردازيم .
شب زمان خواب متوجه صداهای عجيب و غريب شديم. صدای جيغ و نعره .در يكی از اتاقهای آپارتمان زن و شوهر ايرانی زندگی ميكردند ، كه به ما گفتند اين سر صداها از آپارتمان ديوار به ديواريست كه در خانه همسايه واقع شده است . در آنجا چند دختر آفريقايی تن فروشی ميكردند و شبها مشتری داشتند تا صبح.... شبهای بی خوابی شروع شد. از همه بدتر اينكه مشتريهای گهگاه مست اين دختران درهای خانه را با هم اشتباه ميگرفتند و به آپارتمان بی درو پيكر ما می آمدند. حتی چند نفر از مسئولين ساختمانها كه آلمانی بودند هم از مشتريهای آنجا بودند.
يك روز صبح وقتی همه خواب بوديم ، ناگهان در آپارتمان باز شد و يك انسان غول پيكر آلمانی بدون در زدن وارد اتاق شد و چيزی به آلمانی گفت كه ما نميفهميديم فقط از حالتهای او دريافتيم كه از قيمت ميپرسد. او را از اتاق بيرون انداخته و از فردای آنروز هر شب تخت من كه نزديك در بود را جلوی در ميگذاشتيم تا لااقل كسی بدون اجازه وارد اتاق نشود. بارها از مسئولين طلب كليد كرديم ولی ميگفتند بخاطر خلافكاريهای متعدد اجازه چنين كاری را ندارند.
محوطه سيرندورف هم محوطه ايی بود كاملا بسته كه با نشان دادن كارت زردی آنهم در ساعتهای مشخص روز ميشد از آنجا خارج شد و برای خريد يا گردش به داخل شهر رفت كه چند كيلومتری دورتر بود.مردم شهر از آن ضدخارجيهای دو آتشه بودند. فحش ميدادند. چپ چپ نگاه ميكردند. ورود به بعضی از مغازه ها هم برايمان ممنوع بود، زيرا كه پناهندگان بارها دزدی كرده بودند.
بعد از گذشت سه هفته هر روز برای ديدن تابلويی كه حاوی اسامی تقسيم شدگان بود،‌ بيرون ميرفتيم و هر روز نا اميد بر ميگشتيم.چهل روز گذشت .
تا اينكه يكروز صبح بيرون رفتم برای كنترل تابلوی اسامی و بعد از اينكه اسم خودم و رضا را در ليست ديدم با شوق و شور به طرف ساختمانی كه رضا در آنجا بود دويدم تا اين خبر خوش را به او بدهم. از همان اول ورود به ساختمان چشمان هيز و حريص مردانی كه جلوی در بودند، به من افتاد و چند نفری از انها دنبال من راه افتادند . سری لانكائئ و عرب بودند و هر كدام به زبان خود چيزهايی ميگفتند. رضا هم با ۸ نفر ديگر كه اكثرا ايرانی بودند در طبقه چهارم زندگی ميكرد. خيلی ترسيده بودم با قدرت تمام دوان دوان خود را به پلكان رساندم . هر چه ميدويدم انگار كه اين چهار طبقه تمام نميشد. افرادی كه پشت سرم هم بودند ميدويدند و ديگران را نيز صدا ميزدند. از طبقه سوم شروع به داد زدن كردم و رضا و ديگران را صدا زدم. هنوز به طبقه چهارم نرسيده بودم كه رضا دوان دوان به همراه چند نفر ديگر رسيدند و متوجه مردان پشت سر من شدند. رضا من را به سرعت به اتاق خودشان برد و شروع به تسكين من كرد. زيرا كه من از ترس قادر به حرف زدن نبودم، فقط گريه ميكردم و ناسزا ميگفتم . به زمين و زمان،‌به زندگی ، به سرنوشت ، به آخوندها، به شانس، به خودم .
روزی كه سيرندورف را ترك ميكرديم فكر ميكردم كه آشناها و فاميل در ايران وقتی با هم يادی از من ميكنند می گويند شهره الان تو آلمان چه حالی ميكنه!!!.... فقط قطره اشكی از چشمم سرازير شد. اين ۴۰ روز خيلی سخت گذشته بود . منی كه هميشه مشكل وزنی داشتم در سيرندورف ۵۴ كيلو شده بودم از نخوردن ، از فكر ، از ترس....بخاطر می آورم كه شبها با رضا كنار پنجره ايی می نشستيم و به آسمان نگاه ميكرديم و موزيكی گوش ميداديم . بعد در يك لحظه كوچك ميدانستيم كه حداقل تكه ايی كوچك از اين آسمان بزرگ مال ماست. ميدانستيم كه بايد اميدوار باشيم. ميدانستيم كه روزی به هدف ميرسيم. و ميدانستيم كه راهی كه شروع كرديم راهيست دراز و پر پيچ و خم كه هنوز خيلی از آن باقی مانده بود.